اینجا در این گونی هوا خیلی گرم و خفقان آور است . از امروز صبح من و دوستانم را در گونی ریخته اند و آورده اند سر چهار راه ها تا به رایگان به مردم بدهند. نمیدانم چطور شده و نمیتوانم بفهمم چرا یکهو همه ما را به یکباره داخل گونی کردند و آوردند اینجا! از دوستانم بی خبرم . لابد آنها هم دست کسی افتاده اند. امروز صبح بالای سر گونی ما یک آقای ریشو ایستاده بودبه کارگرانی که کیسه ها را حمل میکردند دستور میداد: بجنبین دیگه باید همه اینها تا امروز عصر پخش بشه! تا انتخابات دیگه چیزی نمونده!

نفسم بالا نمی آید . همه ما سیب زمینی ها را تنگ هم در گونی تپانده اند تا به مردم بدهند. آخر چرا؟ چرا رایگان؟ انتخابات یعنی چه؟ انتخابات دیگر چیست؟........

یک ساعت از آن زمان میگذرد . یک پدر ویک پسر کوچک با ظاهری مندرس آمده اند گونی که من در آن بودند را تحویل بگیرند. پسر زورش نمیرسد. گونی دست پدر است. پسر می پرسد: بابا! حا لا باید بریم رای بدیم؟ پدر میگوید: برو بابا پی کارت! رای دیگه چیه؟ اینها همه شون عین همن !گونی را در زیر زمین قایم کن بریم چهار راه بعدی یک گونی دیگه هم بگیریم.

بیرون آسمان ابری است و نفس من بالا نمی آید. 

منبع : اینجا



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: